وارد که شوی، دست و پایت را که ببینی، جلوت ریختهاند و دارند میکوبند تو سرت، دیگر برای همیشه میفهمانند بهت، که داری میروی از پیششان. قدمهایت تندتر شدهاند. هوا زیاد سرد نبود اما زیر بینیات میخارید. پاهایت را که به جلو میانداختی عقب را دید میزدی و نگران عقبترها بودی.
مردها همیشه همه چیز را از تو قایم میکنند. تو همیشه همه چیز را از مردها قایم میکنی.
دکمهی مانتویت را دیروز، دیشب دوخته بودی و به فرهاد که تازه آمده بود پیشت گفته بودی: لازم نیست فردا بیای باهام، خودم میرم.
خودش را پس کشیده بود و تو هم مانتوت را، مانتوی بنفشات را آویزان کرده بودی.
سرت را برگرداندی و پسری را که چند ساعتی از ونک دنبالت بوده را نگاه کردی و بهش خندیدی. کنارت آمد و گفت: چقدر تند میرید.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب